loading...
شریف حمیدوند
Farshad بازدید : 8 شنبه 19 اسفند 1391 نظرات (1)

یادداشتی از طرف خدا 

 به: شما

تاریخ : امروز

از: رئیس

موضوع : خودت

عطف به : زندگی

من خدا هستم.

امروز من همه مشكلاتت را اداره می كنم .

لطفا به خاطر داشته باش كه من به كمك تو نیاز ندارم.

اگر در زندگی وضعیتی برایت پیش آید كه قادر به اداره كردن آن نیستی برای رفع كردن آن تلاش نكن .

آن را در صندوق ( چیزی برای خدا تا انجام دهد ) بگذار .

همه چیز انجام خواهد شد ولی در زمان مورد نظر من ، نه تو .

وقتی كه مطلبی را در صندوق من گذاشتی ، همواره با اضطراب دنبال (پیگیری) نكن .

در عوض روی تمام چیزهای عالی و شگفت انگیزی كه الان در زندگی ات وجود دارد تمركز کن .

ناامید نشو ، توی دنیا مردمی هستند كه رانندگی برای آنها یك امتیاز بزرگ است.

 

شاید یك روز بد در محل كارت داشته باشی : به مردی فكر كن كه سال هاست بیکار است و شغلی ندارد، ممكنه غصه زودگذر بودن تعطیلات آخر هفته را بخوری : به زنی فكر كن كه با تنگدستی وحشتناكی روزی دوازده ساعت ، هفت روز

هفته را كار می كند تا فقط شكم فرزندانش را سیر كند.

وقتی كه روابط تو رو به تیرگی و بدی می گذارد و دچار یاس می شوی : به انسانی فكر كن كه هرگز طعم دوست داشتن و مورد محبت واقع شدن را نچشیده وقتی ماشینت خراب می شود و تو مجبوری برای یافتن كمك کیلومترها پیاده بروی : به معلولی فكر كن كه دوست دارد یك بار فرصت راه رفتن داشته باشد.

ممكنه احساس بیهودگی كنی و فكر كنی كه اصلا برای چی زندگی می كنی و بپرسی هدف من چیه ؟ شكر گذار باش . در اینجا كسانی هستند كه عمرشان آن قدر كوتاه بوده كه فرصت كافی برای زندگی كردن نداشتند، وقتی متوجه موهات كه تازه خاكستری شده در آینه می شی : به بیمار سرطانی فكر كن كه آرزو دارد كاش مویی داشت تا به آن رسیدگی كند

ممكنه تصمیم بگیری این مطلب رو برای یك دوست بفرستی : متشكرم از شما ، ممكنه در مسیر زندگی آنها تاثیری بگذاری كه خودت هرگز نمی دانستی 

Farshad بازدید : 6 شنبه 19 اسفند 1391 نظرات (0)

دو پیرمرد که یکی از آنها قدبلند و قوی هیکل و دیگری قدخمیده و ناتوان بود و بر عصای خود تکیه داده بود، نزد قاضی به شکایت از یکدیگر آمدند.

اولی گفت:

به مقدار 10 قطعه طلا به این شخص قرض دادم تا در وقت امکان به من برگرداند و اکنون توانایی ادا کردن بدهکاریش را دارد ولی تاخیر می اندازد و اینک می گوید گمان می کنم طلب تو را داده ام. حضرت قاضی! از شما تقاضا دارم وی را سوگند بده که آیا بدهکاری خودش را داده است، یا خیر. چنانچه قسم یاد کرد که من دیگر حرفی ندارم.

دومی گفت:

من اقرار می کنم که ده قطعه طلا از وی قرض نموده ام ولی بدهکاری را ادا کردم و برای قسم یاد کردن، آماده هستم.

قاضی:

دست راست خود را بلند کن و قسم یاد کن.

پیرمرد:

یک دست که سهل است، هر دو دست را بلند می کنم.

سپس عصا را به مرد مدعی داد و هر دو دستش را بلند کرد و گفت:

به خدا قسم که من قطعات طلا را به این شخص دادم و اگر بار دیگر از من مطالبه کند، از روی فراموشکاری و نا آگاهی است.

قاضی به طلبکار گفت:

اکنون چه می گویی؟ او در جواب گفت:

من می دانم که این شخص قسم دروغ یاد نمی کند، شاید من فراموش کرده باشم، امیدوارم حقیقت آشکار شود.

قاضی به آن دو نفر اجازه مرخصی داد، پیرمرد عصای خود را از دیگری گرفت. در این موقع قاضی به فکر فرو رفت و بی درنگ هر دوی آنها را صدا زد. قاضی عصا را گرفت و با کنجکاوی دیواره آن را نگاه کرد و دیواره اش را تراشید، ناگاه دید که ده قطعه طلا در میان عصا جاسازی شده است. به طلبکار گفت: بدهکار وقتی که عصا را به دست تو داد، حیله کرد که قسم دروغ نخورد ولی من از او زیرک تر بودم

Farshad بازدید : 7 شنبه 19 اسفند 1391 نظرات (0)

 

از خدا خواستم تا دردهایم را از من بگیرد

خدا گفت نه!

رها کردن کار توست ، تو باید از آنها دست بکشی.

از خدا خواستم تا شکیبایی ام بخشد

خدا گفت : نه!

شکیبایی بخشیدنی نیست، به  دست آوردنی است.

از خدا خواستم تا خوشی و سعادتم بخشد.

خدا گفت: نه!

من به تو نعمت و برکت دادم. حال با توست که سعادت را به چنگ آوری.

از خدا خواستم تا از رنج هایم بکاهد

خدا گفت: نه!

رنج و سختی، تو را از دنیا دورتر و دورتر، و به من نزدیک تر و نزدیک تر می‌کند.

از خدا خواستم تا روحم را تعالی بخشد

خدا گفت: نه!

بایسته آن است که تو خود سر برآوری و ببالی، اما من تو را هرس خواهم کرد تا سودمندتر و پرثمرتر شوی.

من هر چیزی را که به گمانم در زندگی لذت می آفریند، از خدا خواستم و باز گفت: نه!

من به تو زندگی خواهم داد تا تو خود از هر چیزی لذتی به کف آری.

از خدا خواستم یاری ام دهد تا دیگران را دوست بدارم، همان گونه که آنها مرا دوست دارند

و خدا گفت: آه، سرانجام چیزی خواستی تا من اجابت کنم 

Farshad بازدید : 6 شنبه 19 اسفند 1391 نظرات (0)

خدا از من پرسید: دوست داری با من مصاحبه كنی؟

پاسخ دادم: اگر شما وقت داشته باشید.

خدا لبخندی زد و پاسخ داد: زمان من ابدیت است... چه سؤالاتی در ذهن داری كه دوست داری از من بپرسی؟

من سؤال كردم: چه چیزی در آدم ها شما را بیشتر متعجب می‌كند؟

خدا جواب داد....

اینكه از دوران كودكی خود خسته می‌شوند و عجله دارند كه زودتر بزرگ شوند...و دوباره آرزوی این را دارند كه روزی بچه شوند.

اینكه سلامتی خود را به خاطر به دست آوردن پول از دست می‌دهند و سپس پول خود را خرج می‌كنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند.

اینكه با نگرانی به آینده فكر می‌كنند و حال خود را فراموش می‌كنند به گونه‌ای كه نه در حال و نه در آینده زندگی می‌كنند.

اینكه به گونه‌ای زندگی می‌كنند كه گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه‌ای می میرند كه گویی هرگز نه زیسته‌اند.

دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتی به سكوت گذشت....

سپس من سؤال كردم: به عنوان پرودگار، دوست داری كه بندگانت چه درس هایی در زندگی بیاموزند؟

خدا پاسخ داد: اینكه یاد بگیرند نمی‌توانند كسی را وادار كنند تا بدانها عشق بورزد. تنها كاری كه می‌توانند انجام دهند این است كه اجازه دهند خود مورد عشق ورزیدن واقع شوند.

اینكه یاد بگیرند كه خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه كنند.

اینكه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند.

اینكه رنجش خاطر عزیزان شان تنها چند لحظه زمان می‌برد ولی ممكن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخم ها التیام یابند.

یاد بگیرند كه فرد غنی كسی نیست كه بیشترین‌ها را دارد بلكه كسی است كه نیازمند كمترین ها است.

اینكه یاد بگیرند كسانی هستند كه آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمی‌دانند كه چگونه احساساتشان را بیان كنند یا نشان دهند.

اینكه یاد بگیرند دو نفر می‌توانند به یك چیز نگاه كنند و آن را متفاوت ببینند.

اینكه یاد بگیرند كافی نیست همدیگر را ببخشند بلكه باید خود را نیز ببخشند.

باافتادگی خطاب به خدا گفتم:

از وقتی كه به من دادید سپاسگذارم

و افزودم: چیز دیگری هم هست كه دوست داشته باشید آنها بدانند؟

خدا لبخندی زد و گفت: فقط اینكه بدانند من اینجا هستم، همیشه 

Farshad بازدید : 6 شنبه 19 اسفند 1391 نظرات (0)

گرمی هوا مانع از خواب راحت می شود بلند می شوم کناره پنجره می ایستم نسیم خنکی صورتم را نوازش می دهددلم برای خدا تنگ شده و می خواهم دل سیر گریه کنم خداوند با نسیمی که از لابه لای موهایم می گذرد دست نوازش و رحمت بر سرم می کشد یادم می آید که خداوند به خاطر آفرینش موجودی به نام انسان به خودش بالیده و آفرین گفته است از روحش به کالبد بی جان دمیده است و.... شاید مثال کوچکی و مقایسه ی عینی کمی ما را به خود آورد و آن اینکه اگر شما لباسی از دوستتان به امانت جهت شرکت در مراسمی بگیرید و بر حسب اتفاق لباس لکه گرفته یا پاره شده ویا هر اتفاق دیگر عکس العمل شما چه خواهد بود؟حتما" به فکر چاره افتاده و یا در صدد خرید لباسی از همان نوع خواهیدبود ویا هر آنچه به ذهنتان برسد.

حال سئوال اینجاست که چرا ما انسان ها در صدد پس دادن صحیح وسالم  روح خدا به خودش بر نمی آئیم تجسم کنید از دوستتان چقدر شرمنده می شوید اگر لکه ای بر روی لباسش به او پس دهید؟ هنگام مرگ روحی آکنده از زنگ و چرک و سیاهی به خدا پس دادن شرمندگی وصف ناپذیری دارد. راستی شما اولین های خود را به یاد دارید؟اولین روز مدرسه، اولین موفقیت تحصیلی، اولین موقعیت شغلی و... آیا اولین باری که با خدا صادقانه و به سادگی حرف زدید را به یاد دارید منظورم درد دلی و شکوه از وضعیت زندگی و سختی ها و با خدا درمیان گذاشتن نیست منظورم صحبتی از صمیمیت بی حاجت و خواسته ای از خدا مثل دو دوست صمیمی و قدیمی است.

از خدا و یا خودتان پرسیده اید که چرا خداوند این رحمت خود را شامل حال شما نموده و شما را آفریده است؟ هیچ کار خدا بی هدف و بی دلیل نیست چه دلیلی برای خدا وجود داشته که من و شما را بیافریند؟خداوند رحمت خود را از هیچ کس دریغ نمی نماید و اگر ما را آفریده مشمول رحمتش نموده است.حال ما کجای گردونه ی هستی قرار داریم خود بهتر از دیگران علم بر آن داریم. اندکی تامل قبل از خواب به چرایی وجودمان بر روی این کره ی خاکی و لحظه ای تفکر به مرگ از همه ی ما انسان هایی به یاد ماندنی خواهد ساخت پس چرا با خود اینگونه رفتار می کنیم؟

چرانمی خواهیم به خود به قبولانیم  که با تمامی تلا ش های مثبت و منفی جهت حفظ ظاهرمان روزی باید امانت خدا را به خودش برگردانیم ؟قدری بی نقاب با خودمان بوده و به این بیاندیشیم که خدا از دل هایمان آگاه است با خدا معامله ای شرافت مندانه داشته باشیم و خود را از این بازار مکاره کنار بکشیم. نسیم بی توقف مرا نوازش می دهد هنوز دلم بی تاب گریه استخدایا بی خواسته ای از تو دوستت دارم امیدوارم روزی که امانتت را پس می دهم شرمسار نباشم. خداوندا مرا پاک بمیران. خدایا مرا از آن دسته از بنده هایت قرار بده که دیگر بنده ها مرگم را به یاد نداشته باشند بلکه زندگی ام را به یاد بیاورند.  

Farshad بازدید : 8 شنبه 19 اسفند 1391 نظرات (0)

ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند: «امیلی عزیز، عصر امروز به خانه تو می آیم تا تو را ملاقات کنم. با عشق، خدا» امیلی همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: «من که چیزی برای پذیرایی ندارم! » پس نگاهی به کیف پولش انداخت. او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند. مرد فقیر به امیلی گفت: « خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟ » امیلی جواب داد: «متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام.» مرد گفت: «بسیار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روی شانه همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند. » همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دوید: «آقا، خانم، خواهش می کنم صبر کنید.» وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روی شانه های زن انداخت. مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد. وقتی امیلی به خانه رسید، یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همان طور که در را باز می کرد، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد: «امیلی عزیز، از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم، با عشق، خد »

Farshad بازدید : 5 شنبه 19 اسفند 1391 نظرات (0)

خدا در همین نزدیکی هاست، شاید پشت در است، شاید پشت سرِ ماست، زمزمه ای به گوش می رسد، حرفی برای گفتن دارد، خوب که گوش می سپارم صدایش را می شنوم که می گوید: ای عزیزترینم امروزت را چگونه گذرانده ای! یادی از من نمودی، تماسی با من داشتی؟ ایمیلی برای من فرستادی؟

دیگر ایمیل هایت مثل همیشه رنگی و زیبا نیست، دیگر از یاد تو فراموش شده ام، دیگر حتی misscall هم نمی اندازی!

رو به سوی که کرده ای؟ کدامین در را می کوبی و از آن ملتمسانه مدد می طلبی در حالی که من اینجا کنار تو هستم و تنها با یک اشاره مرید تو می شوم.

خودم را آن قدر در نظر تو کوچک می کنم که مرا از خود دور نکنی، غافل از اینکه تو هر چه را می بینی و توجه می کنی به جز من!!!!

آیا می دانستی من تنها کسی هستم که تو هنگامی که حتی از او می ترسی به او پناه می بری؟ آیا می دانستی این من هستم هنگامی که در دریای گناه و بی خبری و یا .... در حال غرق شدن هستی به او پناه می بری ولی افسوس که در قدم آخر یاد من می افتی!!!!!

ای بنده عزیزم، ای تویی که این دنیا و جهان هستی فقط و فقط برای تو آفریده شده پس از قدم اول مرا بخوان که من همیشه مانند یک سایه در کنار تو هستم. پس بخوان نام پروردگارت را تا اجابت کنم شما را.

 

Farshad بازدید : 7 شنبه 19 اسفند 1391 نظرات (1)

خدا در همین نزدیکی هاست، شاید پشت در است، شاید پشت سرِ ماست، زمزمه ای به گوش می رسد، حرفی برای گفتن دارد، خوب که گوش می سپارم صدایش را می شنوم که می گوید: ای عزیزترینم امروزت را چگونه گذرانده ای! یادی از من نمودی، تماسی با من داشتی؟ ایمیلی برای من فرستادی؟

دیگر ایمیل هایت مثل همیشه رنگی و زیبا نیست، دیگر از یاد تو فراموش شده ام، دیگر حتی misscall هم نمی اندازی!

رو به سوی که کرده ای؟ کدامین در را می کوبی و از آن ملتمسانه مدد می طلبی در حالی که من اینجا کنار تو هستم و تنها با یک اشاره مرید تو می شوم.

خودم را آن قدر در نظر تو کوچک می کنم که مرا از خود دور نکنی، غافل از اینکه تو هر چه را می بینی و توجه می کنی به جز من!!!!

آیا می دانستی من تنها کسی هستم که تو هنگامی که حتی از او می ترسی به او پناه می بری؟ آیا می دانستی این من هستم هنگامی که در دریای گناه و بی خبری و یا .... در حال غرق شدن هستی به او پناه می بری ولی افسوس که در قدم آخر یاد من می افتی!!!!!

ای بنده عزیزم، ای تویی که این دنیا و جهان هستی فقط و فقط برای تو آفریده شده پس از قدم اول مرا بخوان که من همیشه مانند یک سایه در کنار تو هستم. پس بخوان نام پروردگارت را تا اجابت کنم شما را.

 

Farshad بازدید : 4 شنبه 19 اسفند 1391 نظرات (0)

یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی می‌کردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله‌ها‌مو بهت میدم؛ تو همه شیرینی‌هاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد.

پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و بقیه رو به دختر کوچولو داد. اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینی‌هاشو به پسرک داد.

همون شب دختر کوچولو با آرامش تمام خوابید و خوابش برد. ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می‌کرد که همون طوری که خودش بهترین تیله‌شو یواشکی پنهان کرده، شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینی‌هاشو قایم کرده و همه شیرینی‌ها رو بهش نداده .

Farshad بازدید : 4 شنبه 19 اسفند 1391 نظرات (0)

مردی با خود زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن

یه سار شروع به خواندن کرد ! اما مرد نشنید

مرد فریاد برآورد خدایا با من حرف بزن.......

آذرخش در آسمان غرید ، اما مرد اعتنایی نکرد

مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت : تو کجایی ؟؟؟؟

بگذار تو را ببینم ......

ستاره ای درخشید، اما مرد ندید

مرد فریاد کشید " خدایا یک معجزه به من نشان بده " .....

کودکی متولد شد و اما مرد باز توجهی نکرد

مرد در نهایت یاس فریاد زد: خدایا خودت را به من نشان بده و بگذار تو را ببینم .....

از تو خواهش می کنم ......

پروانه ای روی دست مرد نشست و او پروانه را پراند و به راهش ادامه داد .....

ما خدا را گم می کنیم ......

در حالی که او در کنار نفس های ما جریان دارد ......

خدا اغلب در شادی های ما سهیم نیست ......

 

تا به حال چند بار خوشی هایت را آرام و بی بهانه به او گفته ای ؟؟

تا به حال به او گفته ای که چقدر خوشبختی ؟؟؟؟؟؟

که چقدر همه چیز خوب است ؟؟؟؟

که چه خوب که او  هست ؟؟؟

خدا همراه همیشگیه سختی ها و خستگی های ماست

زمانی که خسته و درمانده به طرفش می رویم

خیال می کنیم تنها زمانی که به خواسته خود برسیم او ما را دیده و حس کرده اما ............

گاهی بی پاسخ گذاشتن برخی خواسته های ما نشانگر لطف بی اندازه او به ماست

خورشید را باور دارم حتی اگر نتابد

به عشق ایمان دارم حتی اگر آن را حس نکنم

به خدا ایمان دارم حتی اگر سکوت کرده باشد ...

تا خدا هست، جایی برای نا امیدی نیست

(خدایا حتی یک آن ما را به حال خود وامگذار

Farshad بازدید : 4 شنبه 19 اسفند 1391 نظرات (0)

به دنبال خدا نگرد خدا در بیابان های خالی از انسان نیست، خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست.

به دنبالش نگرد، خدا در نگاه منتظر کسی است که به دنبال خبری از توست

خدا در قلبی است که برای تو می تپد، خدا در لبخندی است که با نگاه مهربان تو جانی دوباره می گیرد، خدا آن جاست

در جمع عزیزترین هایت، خدا در دستی است که به یاری می گیری، در قلبی است که شاد می کنی، در لبخندی است که به لب می نشانی.

خدا در بتکده و مسجد نیست، گشتنت زمان را هدر می دهد، خدا در عطر خوش نان است، خدا در جشن و سروری است که به پا می کنی، خدا را در کوچه پس کوچه های درویشی و دور از انسان ها جست و جو مکن، خدا آن جا نیست

او جایی است که همه شادند و جایی است که قلب شکسته ای نمانده در نگاه پرافتخار مادری است به فرزندش

در نگاه عاشقانه زنی است به همسرش باید از فرصت های کوتاه زندگی جاودانگی را جست.

زندگی چالشی بزرگ است، مخاطره ای عظیم فرصت یکه و یکتای زندگی را نباید صرف چیزهای کم بها کرد چیزهای اندک که مرگ آن ها را از ما می گیرد زندگی را باید صرف اموری کرد که مرگ نمی تواند آن ها را از ما بگیرد زندگی کاروانسرایی است که شب هنگام در آن اتراق می کنیم و سپیده دمان از آن بیرون می رویم فقط چیزهایی اهمیت دارند چیزهایی که وقت کوچ ما از خانه بدن با ما همراه باشند همچون معرفت بر الله و به خود آیی دنیا چیزی نیست که آن را واگذاریم

دنیا چیزی است که باید آن را برداریم و با خود همراه کنیم .

سالکان حقیقی می دانند که همه آن زندگی باشکوه هدیه ای از طرف خداوند و بهره خود را از دنیا فراموش نمی کنند

کسانی که از دنیا روی برمی گردانند نگاهی تیره و یأس آلود دارند آن ها دشمن زندگی و شادمانی اند خداوند زندگی را به ما نبخشیده است تا از آن روی برگردانیم سرانجام خداوند از من و تو خواهد پرسید: آیا «زندگی» را «زندگی کرده ای»؟ 

Farshad بازدید : 6 شنبه 19 اسفند 1391 نظرات (0)

در زمان های دوری کشاورزی زندگی می کرد که از تمام دنیا تنها یک اسب داشت که گاوآهنش را می کشید.

روزی اسبش فرار کرد.

همسایه ها به کشاورز گفتند: چه بد اقبالی!

کشاورز گفت:شاید!

  روز بعد اسبش با دو اسب دیگر بازگشت.

همسایه هابه کشاورز گفتند: چه خوش شانسی!

او گفت: شاید!

پسرش وقتی مشغول پرورش اسب ها بود افتاد و پایش شکست.

همسایه ها گفتند:چه اتفاق ناگواری!

کشاورز پاسخ داد: شاید!

فردای آن روز افراد پادشاه برای سرباز گیری وارد روستای آنها شدند تا مردان را با خود به جنگ ببرند اما چون پای پسر کشاورز شکسته بود او را رها کردند.

همسایه ها به او گفتند: چه خوش شانسی!

و باز کشاورز صبورانه گفت: شاید!

و این داستان ادامه دارد همچنان که زندگی با اتفاق های به ظاهر خوب و بدش ادامه خواهد داشت..

و چه کسی جز خدا به خوب یا بد بودن اتفاقی حکیم است ...

 

Farshad بازدید : 16 شنبه 19 اسفند 1391 نظرات (0)

ملاصدرا می گوید: خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان اما ...

به قدر فهم تو کوچک می شود و به قدر نیاز تو فرود می آید و به قدر آرزوی تو گسترده می شود و به قدر ایمان تو کارگشا می شود.

یتیمان را پدر می شود و مادر، محتاجان برادری را برادر می شود، عقیمان را طفل می شود، ناامیدان را امید می شود،

گمگشتگان را راه می شود، در تاریکی ماندگان را نور می شود، رزمندگان را شمشیر می شود، پیران را عصا می شود، محتاجان به عشق را عشق می شود.

خداوند همه چیز می شود همه کس را... به شرط اعتقاد، به شرط پاکی دل، به شرط طهارت روح، به شرط پرهیز از معامله با ابلیس، بشویید قلب هایتان را از هر احساس ناروا و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف و زبان هایتان را از هر گفتار ناپاک و دست هایتان را از هر آلودگی در بازار و بپرهیزید از ناجوانمردی ها، ناراستی ها، نامردمی ها...

چنین کنید تا ببینید چگونه بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان می نشیند، در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان می کند و در کوچه های خلوت شب با شما آواز می خواند مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟؟؟

"آیا خدا برای بنده خویش کافی نیست؟

 

 

Farshad بازدید : 5 شنبه 19 اسفند 1391 نظرات (0)

يک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هيچ گاه به خاطر دروغ هايم مرا تنبيه نکرد.

مي توانست، اما رسوايم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد.

هر آن چه گفتم باور کرد و هر بهانه اي آوردم پذيرفت.

هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد.

اما من هرگز حرف خدا را باور نکردم! وعده هايش را شنيدم اما نپذيرفتم.

چشم هايم را بستم تا خدا را نبينم و گوش هايم را نيز، تا صداي خدا را نشنوم.

من از خدا گريختم بي خبر از آن که خدا با من و در من بود.

مي خواستم کاخ آرزوهايم را آن طور که دلم مي خواهد بسازم

نه آن گونه که خدا مي خواهد. به همين دليل اغلب ساخته هايم ويران شد

و زير خروارها آوار بلا و مصيبت ماندم. من زير ويرانه هاي زندگي دست و پا زدم و از همه کس کمک خواستم. اما هيچ کس فريادم را نشنيد و هيچ کس ياريم نکرد. دانستم که نابودي ام حتمي است.

با شرمندگي فرياد زدم خدايا اگر مرا نجات دهي، اگر ويرانه هاي زندگي ام را آباد کني با تو پيمان مي بندم هر چه بگويي همان را انجام دهم. خدايا! نجاتم بده که تمام استخوان هايم زير آوار بلا شکست. در آن زمان خدا تنها کسي بود که حرف هايم را باور کرد ومرا پذيرفت. نمي دانم چگونه اما در کمترين مدت خدا نجاتم داد. از زير آوار زندگي بيرون آمدم و دوباره احساس آرامش کردم. گفتم: خداي عزيز بگو چه کنم تا محبت تو را جبران نمايم.

خدا گفت: هيچ، فقط عشقم را بپذير و مرا باور کن و بدان در همه حال در کنار تو هستم.

گفتم: خدايا عشقت را بپذيرفتم و از اين لحظه عاشقت هستم. سپس بي آنکه نظر خدا را بپرسم به ساختن کاخ رويايي زندگي ام ادامه دادم.

اوايل کار هر آن چه را لازم داشتم از خدا درخواست مي کردم و خدا فوري برايم مهيا مي کرد. از درون خوشحال نبودم.

نمي شد هم عاشق خدا شوم و هم به او بي توجه باشم. از طرفي نمي خواستم در ساختن کاخ آرزوهاي زندگي ام از خدا نظر بخواهم زيرا سليقه خدا را نمي پسنديدم. با خود گفتم اگر من پشت به خدا کار کنم و از او چيزي در خواست نکنم بالاخره او هم مرا ترک مي کند و من از زحمت عشق و عاشقي به خدا راحت مي شوم.

پشتم را به خدا کردم و به کارم ادامه دادم تا اين که وجودش را کاملاً فراموش کردم. در حين کار اگر چيزي لازم داشتم از

رهگذراني که از کنارم رد مي شدند درخواست کمک مي کردم.

عده اي که خدا را مي ديدند با تعجب به من و به خدا که پشت سرم آماده کمک ايستاده بود نگاه مي کردند و سري به نشانه تاسف تکان داده و مي گذشتند. اما عده اي ديگر که جز سنگ هاي طلايي قصرم چيزي نمي ديدند به کمکم آمدند تا آنها نيز بهره اي ببرند. در پايان کار همان ها که به کمکم آمده بودند از پشت خنجري زهرآلود بر قلب زندگي ام فرو کردند.

همه اندوخته هايم را يک شبه به غارت بردند و من ناتوان و زخمي بر زمين افتادم و فرار آنها را تماشا کردم.

آنها به سرعت از من گريختند همان طور که من از خدا گريختم. هر چه فرياد زدم صدايم را نشنيدند همان طور که من صداي خدا را نشنيدم.

من که از همه جا نااميد شده بودم باز خدا را صدا زدم. قبل از آنکه بخوانمش کنار من حاضر بود. گفتم: خدايا! ديدي چگونه مرا غارت کردند و گريختند. انتقام مرا از آنها بگير و کمکم کن که برخيزم.

خدا گفت: تو خود آنها را به زندگي ات فرا خواندي. از کساني کمک خواستي که محتاج تر از هر کسي به کمک بودند.

گفتم: مرا ببخش. من تو را فراموش کردم و به غير تو روي آوردم و سزاوار اين تنبيه هستم. اينک با تو پيمان مي بندم که اگر دستم را بگيري و بلندم کني هر چه گويي همان کنم. ديگر تو را فراموش نخواهم کرد.

خدا تنها کسي بود که حرف ها و سوگندهايم را باور کرد. نمي دانم چگونه اما متوجه شدم که دوباره مي توانم روي پاي خود بايستم و به زودي خداي مهربان نشانم داد که چگونه آن دشمنان گريخته مرا، تنبيه کرد.

گفتم: خدا جان بگو چگونه محبت تو را جبران کنم.

خدا گفت: هيچ، فقط عشقم را بپذير و مرا باور کن و بدان بي آنکه مرا بخواني هميشه در کنار تو هستم.

گفتم: چرا اصرار داري تو را باور کنم و عشقت را بپذيرم.

گفت: اگر مرا باور کني خودت را باور مي کني و اگر عشقم را بپذيري وجودت آکنده از عشق مي شود. آن وقت به آن لذت عظيمي که در جست و جوي آني مي رسي و ديگر نيازي نيست خود را براي ساختن کاخ رويايي به زحمت بيندازي. چيزي نيست که تو نيازمند آن باشي زيرا تو و من يکي مي شويم. بدان که من عشق مطلق، آرامش مطلق و نور مطلق هستم و از هر چيزي بي نيازم. اگر عشقم را بپذيري مي شوي نور، آرامش و بي نياز از هر چيز

Farshad بازدید : 4 شنبه 19 اسفند 1391 نظرات (0)

همه ما پنهانی ودر نهان با خداوند، دل گفته هایی با خدا داریم، کسی از آن خبر ندارد وخود می گوییم و خدا شنونده است. آن چه می آید بخشی هایی از گفتگوهای «من وشما» با خداست. اگر می دانید، مطلبی باید اضافه شود در نظرات این مطلب بگذارید تا اضافه شود.

گفتم: خسته‌ام

گفت: لاتقنطوا من رحمة الله

.:: از رحمت خدا نا امید نشید(زمر/53) ::.

گفتم: انگار، مرا فراموش کرده ای!

گفت: فاذکرونی اذکرکم

.:: منو یاد کنید تا یاد شما باشم (بقره/152) ::.

گفتم: تا کی باید صبر کرد؟

گفت: و ما یدریک لعل الساعة تکون قریبا

.:: تو چه می‌دانی! شاید موعدش نزدیک باشد (احزاب/63) ::.

گفتم: تو بزرگی و نزدیکیت برای منِِِ کوچک، خیلی دوره! تا آن موقع چه کار کنم؟

گفت: واتبع ما یوحی الیک واصبر حتی یحکم الله

.:: کاراهایی که به تو گفتم انجام بده و صبر کن تا خدا خودش حکم کند (یونس/109) ::.

گفتم: خیلی خونسردی! تو خدایی و صبور! من بنده‌ات هستم و ظرف صبرم کوچک است... یک اشاره‌ کنی تمامه!

گفت: عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم

.:: شاید چیزی که تو دوست داری، به صلاحت نباشه (بقره/216) ::.

گفتم: انا عبدک الضعیف الذلیل... اصلا چطور دلت میاد؟

گفت: ان الله بالناس لرئوف رحیم

.:: خدا نسبت به همه‌ی مردم - نسبت به همه مهربان است (بقره/143) ::.

گفتم: دلم گرفته

گفت: بفضل الله و برحمته فبذلک فلیفرحوا

.:: (مردم به چی دلخوش کردن؟!) باید به فضل و رحمت خدا شاد باشند (یونس/58) ::.

گفتم: اصلا بی‌خیال! توکلت علی الله

گفت: ان الله یحب المتوکلین

.:: خدا آنهایی را که توکل می‌کنند دوست دارد (آل عمران/159) ::.

گفتم: خیلی چاکریم!

ولی این بار، انگار گفتی: حواست را خوب جمع کن! یادت باشد که:

گفت: و من الناس من یعبد الله علی حرف فان اصابه خیر اطمأن به و ان اصابته فتنة انقلب علی وجهه خسر الدنیا و الآخره

.:: بعضی از مردم خدا را فقط به زبان عبادت می‌کنند. اگه خیری به آنها برسد، امن و آرامش پیدا می‌کنند و اگر بلایی سرشان بیاید تا امتحان بشوند، رو گردان میشوند. خودشان تو دنیا و آخرت ضرر می‌کنند (حج/11) ::

گفتم: چقدر احساس تنهایی می‌کنم ؛

گفت: فانی قریب

.:: من که نزدیکم (بقره/???) ::.

گفتم: تو همیشه نزدیکی؛ من دورم... کاش می‌شد به تو نزدیک بشوم

گفت: و اذکر ربک فی نفسک تضرعا و خیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال

.:: هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت، با خوف و تضرع، و با صدای آهسته یاد کن (اعراف/???) ::.

گفتم: این هم توفیق می‌خواهد!

گفت: ألا تحبون ان یغفرالله لکم

.:: دوست ندارید خدا شما را ببخشد؟! (نور/??) ::.

گفتم: معلومه که دوست دارم مرا ببخشی

گفت: و استغفروا ربکم ثم توبوا الیه

.:: پس از خدا بخواهید شما را ببخشد و بعد توبه کنید (هود/??) ::.

گفتم: با این همه گناه... آخر چه کاری می‌توانم بکنم؟

گفت: الم یعلموا ان الله هو یقبل التوبة عن عباده

.:: مگر نمی‌دانید خداست که توبه را از بنده‌هایش قبول می‌کند؟! (توبه/???) ::.

گفتم: دیگر روی توبه ندارم

گفت: الله العزیز العلیم غافر الذنب و قابل التوب

.:: (ولی) خدا عزیزو دانا است، او آمرزنده‌ی گناه هست و پذیرنده‌ی توبه (غافر/?-?) ::.

گفتم: با این همه گناه، برای کدام گناهم توبه کنم؟

گفت: ان الله یغفر الذنوب جمیعا

.:: خدا همه‌ی گناه‌ها را می‌بخشد (زمر/??) ::.

گفتم: یعنی اگر بازهم بیابم؟ بازهم مرا می‌بخشی؟

گفت: و من یغفر الذنوب الا الله

.:: به جز خدا کیه که گناهان را ببخشد؟ (آل عمران/???) ::.

گفتم: نمی‌دانم چرا همیشه در مقابل این کلامت کم میارم! آتشم می‌زند؛ ذوبم می‌کند؛ عاشق می‌شوم! ... توبه می‌کنم

گفت: ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین

.:: خدا هم توبه‌کننده‌ها و هم آنهایی که پاک هستند را دوست دارد (بقره/???) ::.

ناخواسته گفتم: الهی و ربی من لی غیرک

گفت: الیس الله بکاف عبده

.:: خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟ (زمر/??) ::.

گفتم: در برابر این همه مهربانیت چه کار می‌توانم بکنم؟

گفت:یا ایها الذین آمنوا اذکروا الله ذکرا کثیرا و سبحوه بکرة و اصیلا هو الذی یصلی علیکم و ملائکته لیخرجکم من الظلمت الی النور و کان بالمؤمنین رحیما

.:: ای مؤمنین! خدا را زیاد یاد کنید و صبح و شب تسبیحش کنید. او کسی هست که خودش و فرشته‌هایش بر شما درود و رحمت می‌فرستند تا شما را از تاریکی‌ها به سوی روشنایی بیرون بیاورند. خدا نسبت به مؤمنین مهربان است. (احزاب/??-??) ::.

گفتم: هیچ کسی نمی‌داند تو دلم چه می‌گذرد

گفت: ان الله یحول بین المرء و قلبه

.:: خدا حائل هست بین انسان و قلبش! (انفال/24) ::.

گفتم: غیر از تو کسی را ندارم

گفت : نحن اقرب الیه من حبل الورید

.:: ما از رگ گردن به انسان نزدیک‌تریم (ق/16) ::.

گفتم : ...

گفت : ... 

Farshad بازدید : 8 شنبه 19 اسفند 1391 نظرات (0)

خدایا شکر روزی مردی خواب عجیبی دید.  دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند.

مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.

مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.

 

مرد پرسید:....

شماها چکار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.

مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟

فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.

مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟

فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند: خدایا شکر.

 

Farshad بازدید : 5 شنبه 19 اسفند 1391 نظرات (0)

در روزهای كهن هنگامی كه نخستین لرزش سخن به لب هایم آ مد از كوه مقدس بالا رفتم و با خدا گفتم « خداوندگارا، من بنده توام اراده پنهان تو قانون من است و تا ابد تو را فرمان بردارم» اما خدا پاسخی نداد و مانند طوفانی سهمگین گذشت آنگاه پس از هزاران سال از كوه مقدس بالا رفتم و باز با خدا گفتم «آفریدگارا من آفریده توام تو مرا از گل ساختی و من همه چیزم را از تو دارم» اما خدا پاسخی نداد و مانند هزار بال تیز پرواز گذشت.

آنگاه پس از هزار سال باز از كوه مقدس بالا رفتم و با خدا گفتم «ای پدر من فرزند توام تو با رحمت و محبت مرا به دنیا آوردی و من با محبت و عبادت ملكوت تو را به ارث می برم »اما خدا پاسخی نداد و مانند مهی كه تپه های دوردست را می پوشاند گذشت آنگاه پس از هزار سال باز از كوه مقدس بالا رفتم و با خدا گفتم «خدای من ای آرمان و سرانجام من من دیروز توام و تو فردای منی من ریشه توام وتو گلاله منی در آسمان و ما با هم خورشید می بالیم آنگاه خدا بر من خمید و در گوشم سخنان شیرینی به نجوا گفت ومانند دریایی كه جویباری را در بر می گیرد مرا در بر گرفت و هنگامی كه به دره ها و دشت فرود آمدم خدا هم آنجا بود 

Farshad بازدید : 4 شنبه 19 اسفند 1391 نظرات (0)


بهترین دوست، خداست، او آن قدر خوب است که اگر یک گل به او تقدیم کنید دسته گلی تقدیم تان می کند و خوب تر از آن است که اگر دسته گلی به آب دادیم، دسته گل هایش را پس بگیرد.

خداوند، گوش ها و چشم ها را در سر قرار داده است تا تنها سخنان و صحنه های بالا و والا را جست و جو کنیم.

خود را ارزان نفروشیم، در فروشگاه بزرگ هستی روی قلب انسان نوشته اند: قیمت=خدا!

این همه خود را تحقیر نکنید، خداوند پس از ساختن شما به خود تبریک گفت.

وقتی احساس غربت می کنید یادتان باشد که خدا همین نزدیکی است.

یادمان باشد که خدا هیچ وقت ما را از یاد نبرده است.

کسی که با خدا حرف نمی زند، صحبت کردن نمی داند.

آنکه خدا را باور نکرده است، خود را انکار کرده است.

کسی که با خدا قهر است، هرگز با خودش آشنی نمی کند.

خدا بی گناه است در پروندۀ نگاه تان تجدید نظر کنید.

 

ما خلیفه ی خداییم، مثل خدا باشیم، قابل دسترس در همه جا و همه گاه.

آنکه  خدا را از زندگیش سانسور کند همیشه دچار خود سانسوری خواهد بود.

خدا از آن کس که روزهایش بیهوده می گذرد، نمی گذرد.

بیهوده گفته اند تنها «صداست» که می ماند، تنها «خداست» که می ماند.

روزی که خدا همه چیز را قسمت کرد، خود را به خوبان بخشید.

برای اثبات کوری کافیست که انسان چشم های نگران خدا را نبیند.

- شکسته های دلت را به بازار خدا ببر، خدا، خود بهای شکسته دلان است.

به چشم های خود دروغ نگوییم، خدا دیدنی است.

چشم هایی که خدا را نبینند، دو گودال مخوفند که بر صورت انسان دهن باز کرده اند.

امروز از دیروز به مرگ نزدیک تریم به خدا چطور؟

-اگر از خدا بپرسید کیستی؟ در جواب «ما» را معرفی خواهد کرد! ما بهترین معرف خداییم، آیا اگر از ما بپرسند کیستی؟ خدا را معرفی خواهیم کرد؟

وقتی خدا هست هیچ دلیلی برای ناامیدی نیست.

آسمان، چشم آبی خداست، نگران همیشه ی من و تو.

خداوند سند آسمان را به نام کسانی که در زمین خانه ندارند امضا کرده است.

- خدایا پستی دنیا و ناپایداری روزگار را همیشه در نظرم جلوه گرساز تا فریب زرق و برق عالم خاکی مرا از یاد تو دور نکند.

 

Farshad بازدید : 3 شنبه 19 اسفند 1391 نظرات (0)

خدا یا تو خود خوب می دانی که همه اعضا و جوارح من با مهر تو آمیخته است.

از هنگامی که چشم بر این سرای تو باز کردم برق بودنت تو را در چشم دلم احساس کردم.

و زمانی که به نغمه های دلنواز اذان را در گوشم جاری شد به گمانم تمام ذرات وجودم به یک باره تسلیم عشق تو شد.

و اما نمی دانم چه شد که الان این دل به بند مادیات دنیایی اسیر گشته؟

خدا یا اگر عاشقم می کنی تنها مرا اسیر عشق خودت کن که تشنه وصل تو باشم و عشق نا متجانس دنیوی را از نهادم بردار و بر دلم عشق محبانت را هک کن تا به نشان گمراهی دل نمیرم.

خدایا تو مرا خلق کردی و به من همه چیز عطا کردی، در همه حال وجود بی مقدارم را در حمایت خود قرار دادی.

و روزهایی که در این دنیا در خلوت تنهایی به سر می بردم تنها فانوس کوچه تنهای و خانه دلتنگی هایم بودی.

خدایا تو خود به من آموختی که چگونه نفس بکشم و چگونه با عشق به دیدارت روزهارا با امید زندگی را سپری کنم.

خدا یا تو درهای معرفت شناخت خودت را برویم باز کن و زنجیر های هوی و هوس را از پاهایم بگسل ؛ چرا که مشتاق حرکت به سوی تو شدم.

 

Farshad بازدید : 4 شنبه 19 اسفند 1391 نظرات (0)

می دانم هر از گاهی دلت تنگ می شود. همان دل های بزرگی که جای من در آن است، آن قدر تنگ می شود که حتی یادت می رود من آنجایم.

دلتنگی هایت را از خودت بپرس و نگران هیچ چیز نباش!

هنوز من هستم.

هنوز خدایت همان خداست!

هنوز روحت از جنس من است!

اما من نمی خواهم تو همان باشی!

تو باید در هر زمان بهترین باشی.

نگران شکستن دلت نباش!

می دانی؟ شیشه برای این شیشه است چون قرار است بشکند.

و جنسش عوض نمی شود ...

و می دانی که من شکست ناپذیر هستم ...

و تو مرا داری ...برای همیشه!

چون هر وقت گریه می کنی دستان مهربانم چشمانت را می نوازد ...

چون هر گاه تنها شدی، تازه مرا یافته ای ...

چون هرگاه بغضت نگذاشت صدای لرزان و استوارت را بشنوم،

صدای خرد شدن دیوار بین خودم و تو را شنیده ام!

درست است مرا فراموش کردی، اما من حتی سر انگشتانت را از یاد نبردم!

دلم نمی خواهد غمت را ببینم ...

می خواهم شاد باشی ...

این را من می خواهم ...

تو هم می توانی این را بخواهی. خشنودی مرا.

من گفتم : وجعلنا نومکم سباتا (ما خواب را مایه آرامش شما قرار دادیم)

و من هر شب که می خوابی روحت را نگاه می دارم تا تازه شود ...

نگران نباش! دستان مهربانم قلبت را می فشارد.

شب ها که خوابت نمی برد فکر می کنی تنهایی ؟

اما، نه من هم دل به دلت بیدارم!

فقط کافیست خوب گوش بسپاری!

و بشنوی ندایی که تو را فرا می خواند به زیستن!

پروردگارت ...

با عشق

Farshad بازدید : 6 شنبه 19 اسفند 1391 نظرات (0)

خدا جانم سلام !

ای خدا ! ای مهربان ترین مهربانانم !

ای خدا ! ای تنها مهربان و یکتا بخشنده‌ام !

به خدا که دوستت دارم خدا !

ای خدای رحمن و رحیم !

ای که عاشق تمام نام های تو ام!

یا لطیفِ جبار و یا عزیزِ قهار!

خدا جانم ! به کدام نام بخوانمت که بیشتر دوستم داشته باشی؟

خدایا دوست داری به چه نامی بخوانمت؟

ای که بهترین نام‌ها از توست!

و ای که نکوترین نام‌ها توراست!

ای نکونام ترینم!

به کدام نام نکویت بخوانم که خیره نگاهم کنی؟

چگونه باشم که دلخواه تو باشم ای دلخواهترین؟

الله جانم دوست داری چگونه صدایت کنم و چگونه بخوانمت؟

خدا ! چگونه گوش کنمت و بشنومت و بنیوشمت؟

خدا ! چگونه ببینمت و نگاهت کنم و مشاهده ات کنم و دیدارت کنم؟

خدا ! چگونه حست کنم و لمست کنم و در آغوشت گیرم؟

خدا ! چگونه بخورم بنوشم و بیاشاممت خدا؟

چگونه ببویم و استشمامت کنم؟

خدا ! چگونه‌ات باشم خدا؟

به خدا که دوست دارم از بنده‌ات راضی باشی خدا !

یا سریع الرضا !

ای رضا ترین و راضی ترین !

خدایا به کدامین نامت بخوانم که دوست‌ترم بداری؟

خدایا تو را به عظیم‌ترین نام هایت و به اسم اعظم ات می خوانم !

خدایا تو را به آن نام هایی که مقربینت و اولیائت می خوانند می خوانم !

خدا جان تو را به اسمایی که پیامبران و رسولان و امامانت می خوانند می خوانم !

خدا جانم تو را به نامی که خودت خود را بدان می خوانی می خوانم!

و خدا جانم بدان نام قسمت می دهم و استدعا می کنم

 که بود و نبود مرا در خودت محو کنی !

خدا جانم خود فرموده‌ای که : «ادعونی استجب لکم» !

خود خواندی‌ام و خواستی که این چنین بخوانمت و این چنین بخواهمت 

Farshad بازدید : 11 شنبه 19 اسفند 1391 نظرات (0)

پدرش جعبه‌ای میخ به او داد و گفت هربار كه عصبانی می‌شوی باید یك میخ به دیوار بكوبی.

روز اول، پسر بچه 37 میخ به دیوار كوبید. طی چند هفته بعد، همان طور كه یاد می‌گرفت چگونه عصبانیتش را كنترل كند، تعداد میخهای كوبیده شده به دیوار كمتر می‌شد. او فهمید كه كنترل عصبانیتش آسان‌تر از كوبیدن میخها بر دیوار است ...

بالاخره روزی رسید كه پسر بچه دیگر عصبانی نمی‌شد. او این مسئله را به پدرش گفت و پدر نیز پیشنهاد داد هر بار كه می تواند عصبانیتش را كنترل كند، یكی از میخها را از دیوار در آورد.

روزها گذشت و پسر بچه بالاخره توانست به پدرش بگوید كه تمام میخها را از دیوار بیرون آورده است. پدر دست پسر بچه را گرفت و به كنار دیوار برد و گفت :
پسرم ! تو كار خوبی انجام دادی و توانستی بر خشم پیروز شوی . اما به سوراخهای دیوار نگاه كن. دیوار دیگر مثل گذشته‌اش نمی‌شود.

وقتی تو در هنگام عصبانیت حرفهایی می‌زنی ، آن حرفها هم چنین آثاری به جای می‌گذارند. تو می‌توانی چاقویی در دل انسانی فرو كنی و آن را بیرون آوری. اما هزاران بار عذر خواهی هم فایده ندارد؛ آن زخم سر جایش است. زخم زبان هم به اندازه زخم چاقو دردناك است

Farshad بازدید : 2 چهارشنبه 13 دی 1391 نظرات (0)

 

ما امروزه خانه­ هاي بزرگتر اما خانواده­ هاي کوچکتر داريم؛ راحتي بيشتر اما زمان کمتر ! مدارک تحصيلي بالاتر اما درک عمومي پايين­ تر؛ آگاهي بيشتر اما قدرت تشخيص کمتر داريم! متخصصان بيشتر اما مشکلات نيز بيشتر؛ داروهاي بيشتر اما سلامتي کمتر ! بدون ملاحظه ، ايام را ميگذرانيم، خيلي کم مي خنديم، خيلي تند رانندگي مي کنيم، خيلي زود عصباني مي شويم، تا ديروقت بيدار مي مانيم، خيلي خسته از خواب برمي خيزيم، خيلي کم مطالعه مي کنيم، اغلب اوقات تلويزيون نگاه مي کنيم و خيلي بندرت دعا مي کنيم. چندين برابر مايملک داريم اما ارزشهايمان کمتر شده است. خيلي زياد صحبت مي کنيم، به اندازه کافي دوست نمي داريم و خيلي زياد دروغ مي گوييم. زندگي ساختن را ياد گرفته ايم اما نه زندگي کردن را؛ تنها به زندگي، سالهاي عمر را افزوده ايم و نه زندگي را به سالهاي عمرمان ! ما ساختمانهاي بلندتر داريم اما طبع کوتاه تر، بزرگراه هاي پهن تر اما ديدگاه هاي باريکتر ! بيشتر خرج ميکنيم اما کمتر داريم، بيشتر ميخريم اما کمتر لذت ميبريم ! ما تا ماه رفته و برگشته ايم اما قادر نيستيم براي ملاقات همسايه جديدمان از يک سوي خيابان به آن سو برويم. فضاي بيرون را فتح کرده ايم اما نه فضاي درون را، ما اتم را شکافته ايم اما نه تعصب خود را ! بيشتر مينويسيم اما کمتر ياد مي گيريم، بيشتر برنامه مي ريزيم اما کمتر به انجام مي رسانيم! عجله کردن را آموخته ايم و نه صبر کردن، درآمدهاي بالاتري داريم اما اصول اخلاقي پايين­تر کامپيوترهاي بيشتري مي سازيم تا اطلاعات بيشتري نگهداري کنيم، تا رونوشت هاي بيشتري توليد کنيم، اما ارتباطات کمتري داريم. ما کميت بيشتر اما کيفيت کمتري داريم. اکنون زمان غذاهاي آماده اما دير هضم است، مردان بلند قامت اما شخصيت هاي پست، سودهاي کلان اما روابط سطحي  ! فرصت بيشتر اما تفريح کمتر، تنوع غذاي بيشتر اما تغذيه ناسالم تر؛ درآمد بيشتر اما طلاق بيشتر؛ منازل رويايي اما خانواده هاي از هم پاشيده ! بدين دليل است که پيشنهاد ميکنم از امروز شما هيچ چيز را براي موقعيتهاي خاص نگذاريد، زيرا هر روز زندگي يک موقعيت خاص است. در جستجوي دانش باشيد، بيشتر بخوانيد، در ايوان بنشينيد و منظره را تحسين کنيد بدون آنکه توجهي به نيازهايتان داشته باشيد! زمان بيشتري را با خانواده و دوستانتان بگذرانيد، غذاي مورد علاقه تان را بخوريد و جاهايي را که دوست داريد ببينيد. زندگي فقط حفظ بقاء نيست، بلکه زنجيره اي ازلحظه هاي لذتبخش است ! از جام کريستال خود استفاده کنيد، بهترين عطرتان را براي روز مبادا نگه نداريد و هر لحظه که دوست داريد از آن استفاده کنيد. عباراتي مانند ”يکي از اين روزها“ و ”روزي“ را از فرهنگ لغت خود خارج کنيد. بياييد نامه اي را که قصد داشتيم ”يکي از اين روزها“ بنويسيم همين امروز بنويسيم. بياييد به خانواده و دوستانمان بگوييم که چقدر آنها را دوست داريم. هيچ چيزي را که ميتواند به خنده و شادي شما بيفزايد به تاخير نيندازيد. هر روز، هر ساعت و هر دقيقه خاص است و شما نميدانيد که شايد آن ميتواند آخرين لحظه باشد. اگر شما آنقدر گرفتاريد که وقت نداريد اين پيغام را براي کسانيکه دوست داريد بفرستيد، و به خودتان ميگوييد که ”يکي از اين روزها“ آنرا خواهم فرستاد، فقط فکر کنيد .... ”يکي از اين روزها“ ممکن است شما اينجا نباشيد که آنرا بفرستيد!

Farshad بازدید : 9 یکشنبه 26 آذر 1391 نظرات (0)

خود را مجبور به پیشرفت کنید

 

ژاپنی ها عاشق ماهی تازه هستند. اما آب های  اطراف ژاپن سالهاست که ماهی تازه نداردبنابر این برای غذا رساندن به جمعیت ژاپن،قایق های ماهی گیری بزرگتر شدند و مسافت های دورتری را پیمودند.ماهیگیران هر چه مسافت طولانی تری را طی می کردند به همان میزان آوردن ماهی تازه بیشتر طول می کشیداگر بازگشت بیش از چند روز طول می کشید ماهی ها دیگر تازه نبودند و ژاپنی ها مزه این ماهی را دوست نداشتند

برای حل این مسئله، شرکت های ماهیگیری فریزرهایی در قایق هایشان تعبیه کردند

آنها ماهی ها را می گرفتند آنها را روی دریامنجمد می کردند. فریزرها این امکان را برای

قایق ها و ماهی گیران ایجاد کردند که دورتربروند و مدت زمان طولانی تری را روی آب بمانند.اما ژاپنی ها مزه ماهی تازه و منجمد رامتوجه می شدند و مزه ماهی یخ زده را دوست نداشتند. بنابر این شرکت های ماهیگیری مخزنهایی را در قایق ها کار گذاشتند و ماهی را در مخازن آب نگهداری می کردند. ماهی ها پس ازکمی تقلا آرام می شدند و حرکت نمی کردند.آنها خسته و بی رمق، اما زنده بودند متاسفانه ژاپنی ها مزه ماهی تازه را نسبت به  ماهی بی حال و تنبل ترجیح می دادند. زیراماهی ها روزها حرکت نکرده و مزه ماهی تازه را از دست داده بودند.باز ژاپنی ها مزه ماهی تازه را نسبت به ماهی بی حال و تنبل ترجیح می دادند. پس شرکت های ماهیگیری به گونه ای باید این مسئله را حل می کردندآنها چطور می توانستند ماهی تازه بگیرند؟

اگر شما مشاور صنایع ماهیگیری بودید، چه پیشنهادی می دادید؟

 ثروت زیاد

به محض اینکه شما به اهدافتان می رسید مثلاً " یافتن یک همراه فوق العاده خوب ،

تأسیس یک شرکت موفق، پرداخت بدهی هایتان یاهر چیز دیگر  "ممکن است شور و احساساتتان رااز دست بدهید و دیگر به سخت کار کردن  تمایل نداشته باشید.

شما همین موضوع را در مورد برندگان بخت آزمائی که پولشان را به راحتی از دست می

دهند، کسانی که ثروت زیادی برایشان به ارث می رسد و هرگز موفق نمی شوند و ملاکین واجاره داران خسته ای که تسلیم مواد مخدر شده اند، شنیده و تجربه کرده اید.

این مسئله را "رون هوبارد" در اوایل سال های۱۹۵۰دریافت.

بشر تنها در مواجه با محیط چالش انگیز به صورت عجیبی پیشرفت می کند. "

:منافع و مزیتهای رقابت

شما هر چه با هوش تر، مصرتر و با کفایت ترباشید از حل یک مسئله بیشتر لذت می برید. اگربه اندازه کافی مبارزه کنید و اگر به طورپیوسته در چالش ها پیروز شوید، خوشبخت وخوشحال خواهید بود.

 

و اما چطور ژاپنی ها ماهی ها را تازه نگه میدارند؟

برای نگه داشتن ماهی تازه شرکت های ماهیگیری ژاپن هنوز هم از مخازن نگهداری

ماهی در قایق ها استفاده می کنند اما حالاآن ها یک کوسه کوچک به داخل هر مخزن میاندازند.کوسه چند تایی ماهی می خورد اما بیشتر ماهیها با وضعیتی بسیار سر زنده به مقصد می رسندزیرا ماهی ها تلاش کردند.

 

توصیه:

به جای دوری جستن از مشکلات به میان آن ها شیرجه بزنید- از بازی لذت ببرید

اگر مشکلات و تلاش هایتان بیش از حد بزرگ و- بیشمار هستند تسلیم نشوید.ضعف شما را خسته

می کند، به جای آن مشکل را تشخیص دهید- عزم بیشتر و دانش بیشتر داشته و کمک بیشتری دریافت کنید بزرگتری را برای خود تعیین کنید اگر به اهدافتان دست یافتید، اهداف

زمانی که نیازهای خود و خانواده تان رابرطرف کردید برای حل اهداف گروه، جامعه و

حتی نوع بشر اقدام کنید.پس از کسب موفقیت آرام نگیرید، شمامهارتهایی را دارید که می توانید با آن تغییرات و تفاوتهایی را در دنیا ایجاد کنید.در مخزن زندگیتان کوسه ای بیندازید وببینید که واقعاً چقدر می توانید دورتربرویدو شنا کنید .

 

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 26
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 30
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 3
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3
  • بازدید ماه : 3
  • بازدید سال : 12
  • بازدید کلی : 910