loading...
شریف حمیدوند
Farshad بازدید : 6 شنبه 19 اسفند 1391 نظرات (0)

در زمان های دوری کشاورزی زندگی می کرد که از تمام دنیا تنها یک اسب داشت که گاوآهنش را می کشید.

روزی اسبش فرار کرد.

همسایه ها به کشاورز گفتند: چه بد اقبالی!

کشاورز گفت:شاید!

  روز بعد اسبش با دو اسب دیگر بازگشت.

همسایه هابه کشاورز گفتند: چه خوش شانسی!

او گفت: شاید!

پسرش وقتی مشغول پرورش اسب ها بود افتاد و پایش شکست.

همسایه ها گفتند:چه اتفاق ناگواری!

کشاورز پاسخ داد: شاید!

فردای آن روز افراد پادشاه برای سرباز گیری وارد روستای آنها شدند تا مردان را با خود به جنگ ببرند اما چون پای پسر کشاورز شکسته بود او را رها کردند.

همسایه ها به او گفتند: چه خوش شانسی!

و باز کشاورز صبورانه گفت: شاید!

و این داستان ادامه دارد همچنان که زندگی با اتفاق های به ظاهر خوب و بدش ادامه خواهد داشت..

و چه کسی جز خدا به خوب یا بد بودن اتفاقی حکیم است ...

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 26
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 62
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 5
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 5
  • بازدید ماه : 36
  • بازدید سال : 45
  • بازدید کلی : 943